من حلزون وار زندگی میکنم
خسته از امید های واهی
خسته از دلبستن های کذایی
من خسته ام...
خسته از دلبستن به کسانی که از خون من وتبار من نیستند...
من خسته ام...
خسته از اینکه کرم شب تاب را فانوس دریایی بدانم.........
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
م این اشک کیسه ی چشماموپر کرد،دیگرحتی اعضای بدنم از کنترلم خارج شدن،انگار چشمهایم نیز فهمیده ان که کم کم کمرم در برابرتازیانه های غم میشکندوهرچه تقلامی کنم تا زنجیرهای زندگی را که در سیاهچال تنفس به دستهایم بسته اند نجات دهم نمی شود که نمی شود،چه امید عبسی؟من؟ورهایی از غم؟ناچاربه التماس می افتم فریاد میکشم:ای زندگی،دیگرچی دارم که میخواهی از من بگیری؟هان؟مگر نه این که تمام هستی ام را به باد فنا سپرده ای؟جز یک جسم فرسوده واشکهایی که هر دم از روی عجز بر بالینت میریزم و غم ها یی که روز ورود به این دنیا به من داده ای دیگر چی دارم؟{روزی که به دنیا آمدم یک قلب بهم هدیه دادی گفتی اینم از سوغاتی یه من!منم بالبخندی پر از امید بتو گفتم:
معمولاً کسانی که از سفر می آیند سوغاتی می ارن!نه تو!وتو با پوزخند گفتی منم از سفر اومدم استقامتم موقتی است واومدم چند صباحی مهمان تو شوم و حالا که باهم از راه رسیدیم اگه بخوای توهم میتونی برام ره آوردی بدی!با خوشحالی گفتم قدمت روی چشم،کی بهتر از تو؟اگه بخوای جونمم برات میدم!سری تکان دادی و گفتی به موقعش مجبوری بدی ولی من یه چیزه دیگه ازت میخوام به موقعش میگم!فعلاًتامنوداری ازم لذت ببر.بعداز مدتی اومدی و گفتی کسی که براش دیوونه ام اومده دیگه من باید برم با التماس به پایت افتادم که نرو هنوز سوغاتی ازم نگرفته ای!
-باشه پس میخوای سوغاتی بدی هان؟- بله!-
-صبر کن!،تو رفتی ولحظه ای بعد همراه یک احساس پیشم اومدی تمام این احساسو توقلبم ریختی وگفتی اگر مرا میخواهی باید وجودت خانه ی غم باشد آنگاه روبه غم کردی وگفتی:هر چه که می خواهی ازش بگیرواو ازمن تمام شادی هاوامیدی که روزی بادستهای خودت به قلبی که هدیه یه خودت بود ریخته بودی گرفت در واقع بادستهای خودت ازم گرفتی!گریه کنان گفتم:این بود وفایت؟این بود؟منی که با تمام وجود پذیرای تو بودم،سزای محبتم این بود؟باحالتی مخصوص گفتی:مجبوربودی چون عاشقم بودی،مجبورم چون عاشقم!}آنروزفهمیدم هیچ ارزشی نداری وتمام ابعادت کاذب هستند ودر باطن همچون تودهای غبار الود پوچی